فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

مابرگشتیمممممممم

سلام وصدسلام یه سلام بهاری که گره خورده به نام مقدس بانوی دوعالم بی بی فاطمه زهرا س ما ازسفر برگشتیم .... 6 فروردین خدا بزرگترین عیدی رو به ما داد. وای که چقدرررررررررررررررررررررررهیجان زده ام از دیدن جیگر عمه نوگل خوشکلی که خداوند عیدی داد به داداش و زنداداش گلم امیر علی ناز و دوس داشتنی وایییییییییییییییییییییییی الهی قربونش بره عمه که انقد گل ودوس داشتنیهههههههههههههه دلم میخواد به همه ی شهرررررررررررررر شیرینی بدم از ذوق با لاخره ما عمه خانوم شدیممممممممممممممممم کاش همه ی عمه ها مثه عمه های دختر من ماه وگل  باشن. واقعا فاطمه خیلی خوش به حالشه به خاطر داشتن اینجور عمه های ماهی ...
15 فروردين 1393

مادر

ایام فاطمیه که شروع میشه حس عجیبی قلبمو پرمیکنه.حسی که پراز دلتنگی و بغضه چقدر زندگی با اتفاقاتش ما رو غافلگیر میکنه. گاهی انقدر خوشحالیم که تاریکی توی دفتر زندگیمون وجود نداره وگاهی اونقدر غمگین که حتی نور خورشید هم از هر شبی برامون سیاه تره   این روزا خیلی زیاد دلتنگت میشم بغض میکنمو گاهی ابر بارونیه چشمام بیتاب باریدن میشه مادر هنوز نتونستم نبودنت رو توی دفتر زندگیم حک کنم. هنوز نتونستم با نبودنت کنار بیام چطور سوختن تن نحیفت رو ببینم وآروم باشم؟ چطور ذره ذره آب شدنت رو توی آتیش دشمنا باور کنم؟ چطور تکه های سوخته ی بدنت رو ازجلوی چشمم رد کنم؟ هنوز توی باور...
23 اسفند 1392

یازهرا

دلم ز روز ازل مبتلای زهرا بود غلام خانه به دوشی برای زهرا بود نه من ، که عالم امکان سراسرش هر دم ز روز اوّل خلقت گدای زهرا بود . . .     درون قصه ی ما آسمان زمین افتاد و عشق خط زده شد ، قاف و عین و شین افتاد و پاره شد یکی از برگ های مصحف نور ترک به چینی گل واژه های دین افتاد دوباره فاصله در بین ماه و خورشیدش سرود شعر جدایی و این چنین افتاد . . . ...
23 اسفند 1392

ای وای مادرم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگیّ ما همه جا وول می خورد هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست در ختم خویش هم به سر کار خویش بود بیچاره مادرم *** هر روز می گذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما امروز هم گذشت در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل کوچه می رود چادر نماز فلفلی انداخته به سر کفش چروک خورده و جوراب وصله دار او فکر بچه هاست هر جا شده هویج هم امروز می خرد بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها *** ...
23 اسفند 1392

برای تو

دلم که تنگ میشه به خاطراتی فکر میکنم که روز واقعیت های زندگیم بودن. دلم که میگیره به تویی فک میکنم که میتونستی باشی ونیستی شونه هات میتونست تکیه گاه خستگیام باشه ونیست دایی دلم گرفته چون هستی ونیستی اما قلب مهربونت رو تازگیا دارم حس میکنم. خوشحالم چون حست میکنم.هر روز و هرلحظه مهربونیتو خنده هاتو شوخیاتو محبتتو خوشحالم که مثه کوه هستی ومراقبمی توهم نیست یه واقعیته.یه واقعیت شیرین که من الان حسش میکنم. دایی خیلی دوست دارم خیلی زیاد.شاید نشه همه ی حرف ها رو راحت زد.اما نگاه آدم خیلی راحت میتونه حرفها رو منتقل کنه. آرزومیکنم همیشه شادو سالم وسلامت باشی دایی مهربونم که سعی میکنی در...
15 اسفند 1392

یه روز استثنایی

وایییییییییییییییییییی سلام به قندعسلم ما امروز یه روز متفاوت وبینهایت عالی رو داشتیم یه روز که تا آخر عمر قرار توی دفترچه ی إهنمون حک بشه امروز توی مدرسه روز بدون کیف وکتاب بود. دخمل قشنگمم بردم مدرسهههههههههههههههه وای فاطمهههههههههههههه انقدر شاد بودی که من هم باشادیت شادو پرانرژی شدم... سراغ تک تک بچه ها میرفتی و هی هله هوله خوردی منم بهت گیر ندادم چون دوتا دستام پربود از چیزای متفاوت... خلاصه کلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کیف کردیم. با400 تا بچه پسر وروجککککک ولی خداییش آخرای ساعت من دیگه کم آورده بودم... هزارماشالا به تو مادرررررررررررررررررررر حالا بعدا عکساتو م...
10 اسفند 1392

رالی

عزیزممممممممممممممممممممممممممممم امروز صبح جمعه ما یه روز متفاوت داشتیم عزیز دلمممم یه رالی خونوادگی که بی نظبر ولذت بخش بود ساعت6:30 روز جمعه بیدار شدن یه هنره بزرگه  وای که چه کیفی داشت. با بابایی و باباحجت و مامانی و من ... دخمل گلم هم حسابی همکاری کردی و بیدار شدی ونق نزدی... ولی بعدش روی پای من خوابیدی ماشین ما شماره 36 بود... باباحجت نقشه خوان بود ومنم تایم رو میگرفتم... اگه بدونی چقده راهو گم کردیم جالب بودا.کل شهرو دور زدیم...از پارک کوهستان بود تا گلزار شهدای خلد برین دوست دارم خدااااااااااا خیلی دوست دارم...   ...
10 اسفند 1392

ازصمیم قلب...نبرد رگی تانخواهد خدا

روزها چقدر پرتلاطم اند اینجا روی باغچه ی دلم فرشی ست سپید از خاطرات خاکستری دیروز و آیینه ایست از فرداهای بی پایان آرزوهایم با رفتنت پژمردند وتو من را در بازتاب خاطرات فردا رها کردی مادر.... امروز حس میکنم کوهی عظیم مرا حمایت میکند امروز شانه های نحیفم را وسعتی بی پایان حمایت میکند حمایتی از جنس غیرت وامید حمایتی از جنس مردانگی چیزی که رنگ باخته چیزی که خیلی وقت است از خاطره ها رفته اما من به چشم خود دیدم.وباور دارم که هنوز می شود ساقه ی نیلوفر را در انبوه روزمرگی ها کاشت. ممنونم از تمام مهربانیها از تمام صداقتها از تمام یکرنگیها دراینهمه رنگ بغضی ب...
7 اسفند 1392