فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

فاطمه و مامان فرشته

حس غریبیه   هروقت میریم سر خاک مامان تو ناخودآگاه جذب اون میشی و بوسش میکنی.انگار سالهاست مامان رو   میشناسی.انقدر معصومانه بوسش میکنی که دل سنگ آب میشه   دختر نازم ، مامان فرشته مثل اسمش فرشته بود.پاک و مهربون و بی ریا. انقدر خوب بود که نمیشه ازش   نوشت.بزرگ بود مثه تمام بزرگیای عالم.دلش به وسعت اقیانوس بود.وجودش مثل خورشید گرم بود   قلبش مثه صدف توی مروارید پاک بود   مامان فرشته واقعا یه فرشته بود .     ...
25 آبان 1392

سفرعاشورایی

این چند روز تعطیلی رو با بابا حجت  و شما رفتیم بم. همه کلی ذوق کردن و خوشحال شدن. اونجا توی حسینیه از ظهر تا شب مراسم تعزیه بود وماهم با عمه جون مامان بزرگ و زن عمو ها می رفتیم.شما از دیدین یه جو پر از سروصدا و چیزای جدید و نی نی خیلی   هیجان زده بودی و من مداممممممم دنبال سرتتتتتتتت   ماکه چیزی ازاین تعزیه نفهمیدیم خانوممممممممممممممم   شب عاشورا با عمه وعموها نذری دادیم به نیت مامان فرشته و بابادلی... ماقوت درست کردیم و دادیم   هییت   اونجا هرشب یکی از عموها یا عمه ها نذری میدادن.شب هم که ازحسینیه برمیگشتیم میرفتیم روضه   توی تکیه.   امسال دهه اول خی...
25 آبان 1392

مکالمه تلفنی

این روز ها سر خانوم با تلفن صحبت میکنن :   الو دایی کوجایی الو بیابیا عمویی کجایی لالایییییی   وخلاصه حرفایی که تو  لغتنامه ی خودته ومن نمیدونم چی میگی   راه میری و عین ادم بزرگا حرف میزنی ... مادلمون غش و ضعف میره برات گلمممم ...
9 آبان 1392

انارچینی

سلام قربونت برم من عشق من عمر من قلبم روحممممممممممم خدا میدونه این روزها چقدر شیطون شدی... در و دیوار از دستت توی سر خودشون میزننننن یعنی رسما همه چیو از دست سرکار خانوم جمع کردیم   گوشی من وبابا که دیگه داغونههههههههههه  انگار نه انگار که گوشیههههه!!! بر میداری و درعین راحتی   به شدت پرت میکنی اون طرفففففف یا میخوره تو در یا دیوار...بعدشم باطری یه طرف بدن گوشی یه طرف   دیروز رفتیم باغ عموی مامان انار چینی... شما هم بیکار نموندی   ...
9 آبان 1392

شیطنت های شیرین

سلام به عمر من کوچولوی نازم انقدر این روزها شیطنت های شیرین میکنی که همه میخوان قورتت بدنننننن   خونه ی باباجون طفلکو که زیر و رو میکنی.... میری توی اشپزخونه در کابینت ها رو باز میکنی و هرچی توش   هست میریزی بیرون... نخود   لوبیا  عدس  کاسه بشقاب لیواننننننننننن   از دست تو با نایلون یا پارچه در کابینتو محکم قفل میکنن که نتونی چیزی بریزی بیرون   ماکه توی خونه خودمون مبلامون رو جمع کردیم از دست تو که میری روشون و میپری پایینن   باباجون اینا هم که آسایش ندارن از دست تو میری روی میبلاشون و میگی : بومبل بومبل بعد میشینی پاهاتو آویزون میکنی و شعر میخونی ودست می...
29 مهر 1392