ازصمیم قلب...نبرد رگی تانخواهد خدا
روزها
چقدر پرتلاطم اند
اینجا
روی باغچه ی دلم
فرشی ست سپید از خاطرات خاکستری دیروز
و آیینه ایست از فرداهای بی پایان
آرزوهایم با رفتنت پژمردند
وتو
من را در بازتاب خاطرات فردا
رها کردی مادر....
امروز حس میکنم کوهی عظیم مرا حمایت میکند
امروز شانه های نحیفم را
وسعتی بی پایان حمایت میکند
حمایتی از جنس غیرت وامید
حمایتی از جنس مردانگی
چیزی که رنگ باخته
چیزی که خیلی وقت است از خاطره ها رفته
اما
من به چشم خود دیدم.وباور دارم که هنوز می شود ساقه ی نیلوفر را در انبوه روزمرگی ها کاشت.
ممنونم
از تمام مهربانیها
از تمام صداقتها
از تمام یکرنگیها دراینهمه رنگ
بغضی به اندازه ی تمام خیال های خاکستری بردامن گلویم نشسته.دلم گرفته از خیالهای باطل. ازفکرهای پوچ. از ناحق ها...ازتمام دلمردگی ها خسته ام.از نگاه های بیرحم وحشت زده ام.از بازی احساس دلگیرم.چقدر آدمها رنگ می بازند.چقدر زمین کوچک می شود برای حسادت آدم هاو دغدغه های بچه گانه ی شان.
ممنونم... هزاربار که نه... به وسعت تمام حرفهای ناگفتنی ممنونم...
از بودنتان
و امیدوارم
به ماندنتان
تا پایان نقسهای من....