لحظه های خوش با تو....
فرشته ی کوچیکم و قتی هنوز به دنیا پا نگذاشته بودی بازیگوشیت رو کاملا حس میکردم.... تکون تکون خوردناتو اینور واونور میرفتی... گاهی اوقات سکسکه میکردی عزیزم.... همه تعجب میکردن که توی فینگیلی چطور سکسکه میکنی... بالا و پایین میپریدی انگاری داری شنا میکنی... خلاصه عزیز دل مامان کلی برا خودت کیف میکردی تا اینکههههههههههه یه روز مامان حس کرد وقتش شده تا چشمای نازت به دنیا باز بشن...رفتیم بیمارستان یکشنبه بود... ساعت6:30 رفتیم اونجا... نزدیکای ساعت 11 شب بود فکر کنم 10:45 بود که صدای قشنگ دخمل نازمو شنیدم.... اشک توی چشام جمع شد... وقتی ...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
1:32