حضرت علی اصغر نگهدارت...
عزیز دل مامان وبابا ماه محرم که کنار مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه جونا وعموجونا بودیم رفته بودیم تعزیه... توام این لباس سبزو پیشونی بند بسته بودی عسلم.... مثه حضرت علی اصغر شش ماهت بود... البته هنوز شش ماهه کامل نه... دخمل ظلا...ماخیلی دوست داریم....الهی به حق حضرت علی اصغر شادو سالم وسلامت باشی گلدونه... ...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
20:30
....
سلام عسلم
سلام به نازدونه ی مامان وبابا نمیدونی چقدر ازداشتنت خوشحالیم عزیزم.... روزها وشب ها با عشق به تو ونگاه نافذت برامون شیرین وشیرین تر میشه.... وروجک خانوم با اومدنت کلی شادی اوردی راستی یکم عجله داشتی دکتر گفته بود تیر میای اما شما ماه خرداد اومدی... خوش اومدی گلممممممم ...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
12:56
یه مشکل...
دنیا اومدی وعشق رو باخودت آوردی... توی خونه غم نبودن مامان فرشته هاله ای از غصه روچهره ها نشونده بود... اما تو با اومدنت دل همه رو شاد کردی عشقم.... اما یه مشکل اونم اینکه تو شیر نمیخوردی... هرچی سعی وتلاش کردم تا شاید شیرمو بخوری اما بی فایده بود.... همش میدوشیدم میریختم توی شیشه تا دختر قشنگ گرسنه نمونه.... یه ماهه اول خیلی خیلی سخت بود چون تو اصلا اروم نمیشدی... حتی وقتی عمه جانات اومدن دیدنت دیدن که چقدر جیغ میزنی.... خیلی میخوام عکستو بزارم اما نمیشه حجمش زیاده... سعی میکنم درستش کنم دخمل گلی ...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
1:50
لحظه های خوش با تو....
فرشته ی کوچیکم و قتی هنوز به دنیا پا نگذاشته بودی بازیگوشیت رو کاملا حس میکردم.... تکون تکون خوردناتو اینور واونور میرفتی... گاهی اوقات سکسکه میکردی عزیزم.... همه تعجب میکردن که توی فینگیلی چطور سکسکه میکنی... بالا و پایین میپریدی انگاری داری شنا میکنی... خلاصه عزیز دل مامان کلی برا خودت کیف میکردی تا اینکههههههههههه یه روز مامان حس کرد وقتش شده تا چشمای نازت به دنیا باز بشن...رفتیم بیمارستان یکشنبه بود... ساعت6:30 رفتیم اونجا... نزدیکای ساعت 11 شب بود فکر کنم 10:45 بود که صدای قشنگ دخمل نازمو شنیدم.... اشک توی چشام جمع شد... وقتی ...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
1:32
دخمل طلا مشغول فکر کردن...
خوش اومدی عسلم
بدون عنوان
دخمل گلی سلام میدونم دیرشروع کردم اما سعی میکنم وبلاگتو کامل کنم عزیزم همه ی کارهاتو توی دفتر نوشتم برات تا ایشالا بزرگ که شدی بخونی.... همه رو توی وبلاگت منتقل میکنم.... دوست دارم گلم ...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
13:29