فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

حضرت علی اصغر نگهدارت...

عزیز دل مامان وبابا ماه محرم که کنار مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه جونا وعموجونا بودیم رفته بودیم تعزیه... توام این لباس سبزو پیشونی بند بسته بودی عسلم.... مثه حضرت علی اصغر شش ماهت بود... البته هنوز شش ماهه کامل نه... دخمل ظلا...ماخیلی دوست داریم....الهی به حق حضرت علی اصغر شادو سالم وسلامت باشی گلدونه... ...
14 آذر 1391

سلام عسلم

سلام به نازدونه ی مامان وبابا نمیدونی چقدر ازداشتنت خوشحالیم عزیزم.... روزها وشب ها با عشق به تو ونگاه نافذت برامون شیرین وشیرین تر میشه.... وروجک خانوم با اومدنت کلی شادی اوردی راستی یکم عجله داشتی دکتر گفته بود تیر میای اما شما ماه خرداد اومدی... خوش اومدی گلممممممم ...
13 آذر 1391

یه مشکل...

دنیا اومدی وعشق رو باخودت آوردی... توی خونه غم نبودن مامان فرشته هاله ای از غصه روچهره ها نشونده بود... اما تو با اومدنت دل همه رو شاد کردی عشقم.... اما یه مشکل اونم اینکه تو شیر نمیخوردی... هرچی سعی وتلاش کردم تا شاید شیرمو بخوری اما بی فایده بود.... همش میدوشیدم میریختم توی شیشه تا دختر قشنگ گرسنه نمونه.... یه ماهه اول خیلی خیلی سخت بود چون تو اصلا اروم نمیشدی... حتی وقتی عمه جانات اومدن دیدنت دیدن که چقدر جیغ میزنی.... خیلی میخوام عکستو بزارم اما نمیشه حجمش زیاده... سعی میکنم درستش کنم دخمل گلی ...
13 آذر 1391

لحظه های خوش با تو....

فرشته ی کوچیکم و قتی هنوز به دنیا پا نگذاشته بودی بازیگوشیت رو کاملا حس میکردم.... تکون تکون خوردناتو اینور واونور میرفتی... گاهی اوقات سکسکه میکردی عزیزم.... همه تعجب میکردن که توی فینگیلی چطور سکسکه میکنی... بالا و پایین میپریدی انگاری داری شنا میکنی... خلاصه عزیز دل مامان کلی برا خودت کیف میکردی  تا اینکههههههههههه   یه روز مامان حس کرد وقتش شده تا چشمای نازت به دنیا باز بشن...رفتیم بیمارستان یکشنبه بود... ساعت6:30 رفتیم اونجا... نزدیکای ساعت 11 شب بود فکر کنم 10:45 بود که صدای قشنگ دخمل نازمو شنیدم.... اشک توی چشام جمع شد... وقتی ...
13 آذر 1391