فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

سلام عشق مامان بابا

سلام قند عسلم...دخمل گلیه مامان دیشب رفته بودیم مهمونی خونه ی دوست مامان بابا.خاله سهیلا وعمو ابراهیم... یه نی نی ناز دارن مثه شما... اسمش هست حدیث...تازه شده 42روزه.... خیلی خوش گذشت...شما دختر خوب وسنگین وارومی بودی...اذیتم نکردی...وقتی حدیث گریه میکرد شما اروم می شدی وبهش نگاه میکردی... حتما پیش خودت میگفتی این کوچولو چی میگه!!!!!!!  قربون دخمل خودم که خانوم شده... از شما وحدیث عکس گرفتم بعد که بابایی از کلاس کامپیوتر برگشت میگم درستش کنه وبزاریم توی وبلاگت...  راستیییییییییییییییییییییییییییی    دیشب برای اولین بار اونجا سرتو گذاشتی روی دستت وخوابیدی.... کلی ذوق زدیممممممممم...
22 آذر 1391

بازم شرمندگی...

فرشته ی عزیزم...   من خیلی از اینکه تو شیر خشک میخوری ناراحتم.... داییت همیشه باهام دعوا میکنه که چرا بهت شیر خودمو نمیدم.... اما بخدا تو نخواستی بخوری ومن تلاش کردم... شایدم تلاشم کافی نبوده... دلم برات می سوزه مادر که مجبوری شیرخشک بخوری.... میدونم مقصرم اما از ناراحتی هنوزم همش درگیرم با وجدانم که چرا دختر نازم شیرخشکی شد...   فرشته جان..... مامان از اینکه تو شیرخشک میخوری خوشحال نیست... اما دوستام بهم گفتن همینکه دخترت سالم هستش باید خدا روشکر کنی....   من روزی هزاربار میگم خدایا شکرت که این فرشته ی کوچیک ومهربون ودوست داشتنی رو به ما هدیه دادی...   با اومدنت زندگیمون دوباره رنگ شادی گرف...
20 آذر 1391

منو ببخشششششش

سلام قند عسل مامان دیشب نمیدونم چی شده بود که اصلا نمیخواستی بخوابی   باباجون سرمای سختی خوردن ودیشب دکتر بودن....ما اینجا بودیم خونه ی باباجون....منم عصرش رفتم رفتم برات خرید...بعد عکس میزارم...   شاید چون خیلی خوابیده بودی دیشب که رفتیم خونه نمیخواستی بخوابی....  من حالم خوب نبود وکلی کلی قرض خورده بودم...اما تومیخواستی بازی کنی   دیشب خیلی کلافه شدم...بهم حق بده عزیزم... اخه صبح زود باید میرفتم سرکار...   مجبور شدم دعوات کنم.. از این بابت خیلی ناراحتم که صبرمو از دست دادم...دست خودم نبود   عسلم...خسته بودم ومریض...بابای مهربونت نگهت داشته ب...
20 آذر 1391

نازنازی قندعسل

دوباره سلام عروسکم... مامان ازفرداصبح یعنی شنبه 18اذر91 باید برم سرکار...... نمیدونم چه جوری دوری ازتوروتحمل کنم.... بابایی پیشت میمونه ...فاطمه طلای من  میخوام یه چیزی بهت بگم...من خیلی غصه میخورم که تو شیر خودمو نمیخوری... هروقت بهت نگاه میکنمکه داری شیشه شیرمیخوری قلبم درد میگیره واشکم در میاد... من تلاشمو کردم مامانی اما شاید کافی نبوده...روزای اول خیلی خیلی سخت بود... تو شیرنمیگرفتی ومنم خیلی درد داشتم ونگران حالت بودم... شیرمو میدوشیدم وبا شیشه بهت میدادم... اما تو بزرگ تر شدی وشیر من کم...بخدا من راضی به شیرخشک خوردنت نبودم مامان... هنوزم غصه دارم اما چه کنم...تو عشق وقلب ونفسمی... وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم میدن... بابا...
17 آذر 1391

سلام به دخمل گلی

سلام نفس مامان خوبی عسلم؟ بمیرم این روزا سرماخوردی وهمش بیقراری میکنی... جیگرم برات کبابه... شبا ناله میکنی ودیر میخوابی... بیتابی وهمش نق میزنی کاش میتونستم زودتر خوبت کنم... دکتر بهت استامینوفن وستیریزین وقطره بینی داده... خوب میشی عشقم نگران نباش...   بابایی چندتا عکس خوشمل برات درست کرده عزیزم...   راستی دیشب برای اولین بار یکم خزیدی    کلی ذوق کردیم...   الان عکسای خوشکلتو میزارم دخملم عزیزم باید به بابای مهربونت افتخارکنی...خیلی گل ومهربونه...خیلی هم هنرمنده قندعسلم...توام خیلی دوسش داری... راستی همش میگی بابابابابابابابابابابابابابابا ...
17 آذر 1391

به به دخملی

سلام دخمل طلای من بمیرم الهی سرمای شدیدی خوردی وهمش داری ناله میکنی... امشب بابایی چندتا ازعکساتو درست کرد... میزارمشون بعدا ببین ... میبینی چه بابای هنرمندی داری.... دخمل کاپشن تنگ میپوشددددددددد     بچه خوابیدهههههههههههههههههههه به قول خاله بچه عینک میزندددددددد   دخمل به دوربین خیره میشودددددددددد   دخمل سوار صندوقچه میشودددددد   قلبونت برم دخمل نازممممممممممم عشقم قلبم نفسم  دوست دارم   ...
15 آذر 1391

فدای چشای نازت...عافیت باشه گلم

سلام دخمل عسلیه مامان.... امشب بابایی با فتو شاپ عکساتو درست کرد... قلبونت بلم من دخملم ا ین مال روزیه که بردیمت حموم...بعد ازاینکه از مسافرت برگشتیم... کلی گریه کردی آخه چندروزی بود نرفته بودی حموم عزیزم ...
14 آذر 1391