دوباره سلام عروسکم... مامان ازفرداصبح یعنی شنبه 18اذر91 باید برم سرکار...... نمیدونم چه جوری دوری ازتوروتحمل کنم.... بابایی پیشت میمونه ...فاطمه طلای من میخوام یه چیزی بهت بگم...من خیلی غصه میخورم که تو شیر خودمو نمیخوری... هروقت بهت نگاه میکنمکه داری شیشه شیرمیخوری قلبم درد میگیره واشکم در میاد... من تلاشمو کردم مامانی اما شاید کافی نبوده...روزای اول خیلی خیلی سخت بود... تو شیرنمیگرفتی ومنم خیلی درد داشتم ونگران حالت بودم... شیرمو میدوشیدم وبا شیشه بهت میدادم... اما تو بزرگ تر شدی وشیر من کم...بخدا من راضی به شیرخشک خوردنت نبودم مامان... هنوزم غصه دارم اما چه کنم...تو عشق وقلب ونفسمی... وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم میدن... بابا...