بیقراری
سلام عزیز دلم.... دیشب رفته بودیم خونه ی مامان بزرگ من.... نمیدونی چقد بیتابی کردی.... الکی الکی نق میزدی و منم مونده بودم چی کار کنم..... همه میگفتن به خاطر دلتنگی برای باباشه... راستم میگفتن... شما خیلی به بابا حجت وابسته ای.... از روزی که رفته همینجور گریه وبیقراری میکنی... شبا خیلی نق میزنی تا میخوابی... دختر نازومهربون ومعصومم.... توی چشمای پر از اشکت حرفای زیادی داری.... میخوای داد بزنی که چقد دلتنگ بابای مهربونتی اما جز گریه لهجه ی دیگه ای رو بلد نیستی.... فرشته ی کوچیکم... باباهم خیلی دلتنگته وهمش بهت زن...
نویسنده :
کسی که لحظه هایش را به لبخندت گره زده
15:55