بازم شرمندگی...
فرشته ی عزیزم...
من خیلی از اینکه تو شیر خشک میخوری ناراحتم.... داییت همیشه باهام دعوا میکنه که چرا بهت شیر خودمو نمیدم.... اما بخدا تو نخواستی بخوری ومن تلاش کردم... شایدم تلاشم کافی نبوده... دلم برات می سوزه مادر که مجبوری شیرخشک بخوری....
میدونم مقصرم اما از ناراحتی هنوزم همش درگیرم با وجدانم که چرا دختر نازم شیرخشکی شد...
فرشته جان..... مامان از اینکه تو شیرخشک میخوری خوشحال نیست... اما دوستام بهم گفتن همینکه دخترت سالم هستش باید خدا روشکر کنی....
من روزی هزاربار میگم خدایا شکرت که این فرشته ی کوچیک ومهربون ودوست داشتنی رو به ما هدیه دادی...
با اومدنت زندگیمون دوباره رنگ شادی گرفت.... وقتی میخندی دلمون غش میره برات... خنده هات غمای عالمو از رو دوشمون برمیداره...
تو واقعا یه نعمت بزرگی عزیزم که خدای مهربون ما رو لایق داشتنش دونست...
همه دوست داریم وعاشقانه کنارتیم...
من بابایی بابا جون مادرجون خاله ودایی ها وزندایی و بابابزرگ ومامان بزرگ وعمه جانا و عموجونات
همه دخمل گلیه منو دوس دارن... قربونت برم شیرین عسل مامان...
دوستتتتتتتتتتتتتت دارییییییممممممممممممممممممممممممممممم