فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

خزیدن عسلم

سلام سلام یه عالمه مطلب نوشتم  لب تاپ خاموش شد همش پریدددددددددددددددد عزیزم هفته پیش سه شنبه عمو و زن عمو سودابه اومدن... خیلی بهمون خوش گذشت با اونا شنبه رفتن... خیلی حیف شد چون جاشون بدجور خالی شد... عمو خیلی دوست داره.. همش این چندروز بغلش بودی... میگفت فقط به خاطر دخملی اومدم یزد... تو خیلی خوشبختی عزیزم که همچی عمه و عموهای عزیز وگل و مهربونی داری... الهی همیشه شاد و سالم وسلامت باشن.. حرکت جدید داری عزیزم   به قول خاله :   شنا سوئدی...  عقب جلو   سر پایین موتور روشن... بادهنت انقد خوشکل صدای موتور در میاریییییییییییی حرکت دیگه ای که من اسمشو گذاشتم :  مار ماری....
14 اسفند 1391

فدای چشمای نازت

قند عسلم... انقد خوردنی شدی ماشالا که دوس دارم محکم گازت بگیرم داری تلاش میکنی روی دست وپاهات خودتو نگه داری... میتونی چند ثانیه خودتو روی دست وپا نگه داری قربونت برم منننننننننننننننننننن خیلی هیجان زده می شم... حرفای جدید و صداهای جدیدم داری میگی... وای خدا عروسکم داره خانوممممممممم میشه دوست دارم عزیزم برامون خیلی عزیزی یه نعمتی عزیز دلممممممممممم   ...
30 بهمن 1391

بدون عنوان

عروسک نازم اینم دیاکو خان  دوست جدیدت... یه پسر ناز ودوس داشتنی که حیف دیر باهم آشنا شدیم... یاسی جون هرجا هستی برات ارزوی سربلندی دارم الهی موفق وموید باشی... بهم سر بزن... هر وقت برگشتی من منتظرتم...     ...
30 بهمن 1391

بزرگ و بزرگ تر...

دخترعزیزم امروز دوروز از رفتنت توی 9 ماهگی میگذره انگار همین دیروز بود که ازبیمارستان برگشتیم... یه کوچولوی جیغ جیغو ... با دستهای کنجکاو و نگاه های پرس وجو گر... اما حالا   تو تبدیل به یه عروسک زیبا شدی... به یه فرشته ی مهربون که داره سعی میکنه دنیای قشنگش رو بزرگ وبزرگتر کنه وقتی به چشمای نازت نگاه میکنم حس پرواز پیدا میکنم حس زندگی حس شوق شور عشق خدایا این موجود کوچولو که بهم دادی همراه قدمای کوچیکش خیلی چیزها رو برام آورد... به گمونم مامان مهربونم این فرشته رو فرستاد تا چیزایی رو که بار فتنش برده بود برامون بیاره خدای بزرگ روح ...
30 بهمن 1391

اولین برف

سلام عسلکم خوبی؟ تا یکم خوابیدی بیدار شدی.....میخوای نزاری من یکم کارامو انجام بدم   امروز توی مدرسه بودیم یهو هوا تاریک شد وطوفان شد شدیدددد... همه بچه ها جیغ میزدن که دنیا تموم شدددددددد   خلاصه اومدیم خونه... ساعتای 1 بود که یهو برف اومدددددددددددد...   اولین برف زندگیتو تجربه کردی.... باباحجت بردت کنار پنجره تا برف ببینی...   خیلی شدید شد... شما که خوابیدی  ساعتای 3 بود... من وبابا رفتیم برف دیدنونننننننننن   وای چقد عالی بود... چقدر زیبا... چقدر خاطره انگیز... بعد عکسشو میزارم...   فرشته ی عزیزم.... خلاصه امروز یکشنبه 15 بهمن 91  اولین برف زندگیت اومد... ...
15 بهمن 1391