فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

حرف با تو

عروسکم وقتی میخندی انگار غمهای عالم از دلم میره وقتی با دستای کوچیکت دنبال زنجیرگردنبندم میگردی و ازدیدنش شادمیشی ،احساس شادی دارم   وقتی باناخونای کوچولو و تیزت دماغمو میگیری و رو صورتم خط میندازی ،کیف میکنم   وقتی شبا هی توی بغلم این دنده اون دنده میشی تا خوابت ببره وکلی منو خط خطی میکنی بهشتی میشم   وقتی برای بازی کردن با انگشتای پام میچرخی ومیچرخی تا بهم برسی و قلقلکم میکنی ، پرنده میشم   وقتی موقع غذاخوردن شیطنت میکنی و غذاتو روی صورتم پوف میکنی ،غش میرم ازخنده   وقتی صدات میزنم وتو جواب میدی :  اه    ،  وایییی بال در میارم...
28 دی 1391

لحظه ها باتو...

نگاهت که میکنم غرق میشوم در دشت گل های نرگسی که پاک اند وبی ریا لبخند که میزنی عشق پنجره اش را به رویمان می گشاید اشک که می ریزی گم میشویم در تنگنای غریبی و آشفتگی بیمار که می شوی معصومیتت بیداد میکند عشق من تو برایمان پیام آور زندگی و امید بودی.... دوستت داریم دریای وسیع آرامش... فرشته ی اسمانی ...
27 دی 1391

فدای اون صدات...

سلام جیگر گوشه ی ما... امروز روز رحلت پیامبر هستش... 28 صفر و 22 دی... ظهر اومدیم خونه باباجون اینا...   شما دیشب یه کلمه جدید گفتی :  په په  قربون قد وبالات برم عسلم... ماشالا هزار ماشالا به دخمل گلیه خودم.. تازه عینک مادرجون وگرفته بودی مثه تلفن جلوی گوشت میزاشتی الو میکردی....   دلم میخواد دنیا رو به پات بریزم... دوس دارم هر کاری کنم تا تو یه فرد مفید برای این جامعه باشی...   اگه مامان فرشته بود حتما تربیت صحیح رو یادم میداد... همیشه دعا میکنم صالح وسالم وسلامت باشی   یارویاور امام زمان باشی...   دختر گلم... برای خوشبختی وعاقبت بخیریت دعا میکنم...ما هم...
22 دی 1391

سلام وصد سلام فرشته ی نازم

سلام به عمر ونفس مامان... شرمنده نشد زود زود بیام برات بنویسم عزیزم.... باباحجت چندروزیه اومده وتو خیلی خوشحالی... کلی عکس هست که باید بزارم من بدجور مریض شدم... تب کردم وهی سرفه... صدامم گرفته... الان یکم بهترم... زیاد بغلت نمیکنم عسلم...   وقتی از سر کار میایم پاهاتو تند تند تکون میدی که یعنی بغلت کنم... از در که میام تو ان چنان خنده ای تحویلم میدی که کیف میکنم...   خیلی خیلی زیاد دوست دارم... عاشق نفساتم... عاشق دستای کوچیک وچشای پاک ومهربونت...   این لباس رو باباجون پارسال موقع تولدم وقتی همه فکر میکردن تو پسری خریدن.... منم الان تنت کردم       اینج...
20 دی 1391

سلام و درود

سلام به قند عسل مامان وبابا   دختر نازم ببخش که این روزا اصلا وقت ندارم بیام نت.... مخصوصا وقتی شیفت عصر هستم....   کلی از نوشته هام عقب افتادم.. . الان ساعت 2:30 صبح جمعه 15 دی هستش...   دیشب بابا جون اینا روضه داشتن..پنجشنبه اربعین بود گلم  .روضه حضرت ابولفضل خوندیم.... همه بودن.... شماهم اولش اروم بودی  بعد همراه حاج اقا شروع کردی به خوندننننننننننن   راستی 4 شب پیش یه کلمه ی جدید گفتی  :    بوبه        حالا معنیش چیه   خدا میدونهههههههههه   امشبم یه کلمه جدید گفتی  :  &...
15 دی 1391

سلام عشق ناز

سلام دخترعزیزم این روزا نمیتونم زیاد بیام نت.... بابا حجت نیست شما هم حسابی بهانه گیر شدی.... منم شیفت عصرم وتامیام خونه شب میشه....خلاصه برنامه پره فعلا... الانم شما لالا کردی ومن اومدم...   الهی فدات بشم ظهر نزاشتی هیچ کس استراحت کنه... اصلا نخوابیدی تا من از مدرسه اومدمممم   شبا حتما باید انقد بچرخی دور خودت تا خوابت ببره عزیزم.... ماشالا ماشالا به دخمل گلم... یه چندتا از عکسایی که موقع خوابت گرفتمو میزارم...   دیشب خونه دایی بودیم...   تا سفره پهن شد کلی اعتراض کردی که غذا میخوای   مامان جون همه چی که نمیتونی الان بخورییییییییی   فرشته ی نازم... وقتی دستای کو...
11 دی 1391

مامان وآشپزی

سلام سلام قندعسم که الان مثه فرشته ها خوابیدی...   امشب دوتا چیز جدید درست کردم...   حلوای هویج :     برای شام هم    کراکت مرغ :       ایشالا بزرگ بشی برات درست میکنم عزیزم....   راستی امشب حسابی بازیگوش شده بودی... هی میخواستی باهات بازی کنم منم حسابی درگیر اشپزی بودم....   یه کلمه جدید میگفتی  :  گیخخخخخخ    حالا یعنی چی فقط خودت میدونی و خداا این هفته شیفت عصر هستم... براهمین هنوز نخوابیدم.... گفتم بیام وبلاگتو به روز کنم...   وقتی با دستای کوچیکت دستمو میگیری انگار د...
9 دی 1391

بیقراری

 سلام عزیز دلم.... دیشب رفته بودیم خونه ی مامان بزرگ من....   نمیدونی چقد بیتابی کردی.... الکی الکی نق میزدی و منم مونده بودم چی کار کنم.....   همه میگفتن به خاطر دلتنگی برای باباشه...   راستم میگفتن... شما خیلی به بابا حجت وابسته ای.... از روزی که رفته همینجور گریه وبیقراری میکنی...   شبا خیلی نق میزنی تا میخوابی...   دختر نازومهربون ومعصومم....   توی چشمای پر از اشکت حرفای زیادی داری.... میخوای داد بزنی که چقد دلتنگ بابای مهربونتی   اما جز گریه لهجه ی دیگه ای رو بلد نیستی....   فرشته ی کوچیکم...   باباهم خیلی دلتنگته وهمش بهت زن...
8 دی 1391