فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

برای تو

دلم که تنگ میشه به خاطراتی فکر میکنم که روز واقعیت های زندگیم بودن. دلم که میگیره به تویی فک میکنم که میتونستی باشی ونیستی شونه هات میتونست تکیه گاه خستگیام باشه ونیست دایی دلم گرفته چون هستی ونیستی اما قلب مهربونت رو تازگیا دارم حس میکنم. خوشحالم چون حست میکنم.هر روز و هرلحظه مهربونیتو خنده هاتو شوخیاتو محبتتو خوشحالم که مثه کوه هستی ومراقبمی توهم نیست یه واقعیته.یه واقعیت شیرین که من الان حسش میکنم. دایی خیلی دوست دارم خیلی زیاد.شاید نشه همه ی حرف ها رو راحت زد.اما نگاه آدم خیلی راحت میتونه حرفها رو منتقل کنه. آرزومیکنم همیشه شادو سالم وسلامت باشی دایی مهربونم که سعی میکنی در...
15 اسفند 1392

یه روز استثنایی

وایییییییییییییییییییی سلام به قندعسلم ما امروز یه روز متفاوت وبینهایت عالی رو داشتیم یه روز که تا آخر عمر قرار توی دفترچه ی إهنمون حک بشه امروز توی مدرسه روز بدون کیف وکتاب بود. دخمل قشنگمم بردم مدرسهههههههههههههههه وای فاطمهههههههههههههه انقدر شاد بودی که من هم باشادیت شادو پرانرژی شدم... سراغ تک تک بچه ها میرفتی و هی هله هوله خوردی منم بهت گیر ندادم چون دوتا دستام پربود از چیزای متفاوت... خلاصه کلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کیف کردیم. با400 تا بچه پسر وروجککککک ولی خداییش آخرای ساعت من دیگه کم آورده بودم... هزارماشالا به تو مادرررررررررررررررررررر حالا بعدا عکساتو م...
10 اسفند 1392

رالی

عزیزممممممممممممممممممممممممممممم امروز صبح جمعه ما یه روز متفاوت داشتیم عزیز دلمممم یه رالی خونوادگی که بی نظبر ولذت بخش بود ساعت6:30 روز جمعه بیدار شدن یه هنره بزرگه  وای که چه کیفی داشت. با بابایی و باباحجت و مامانی و من ... دخمل گلم هم حسابی همکاری کردی و بیدار شدی ونق نزدی... ولی بعدش روی پای من خوابیدی ماشین ما شماره 36 بود... باباحجت نقشه خوان بود ومنم تایم رو میگرفتم... اگه بدونی چقده راهو گم کردیم جالب بودا.کل شهرو دور زدیم...از پارک کوهستان بود تا گلزار شهدای خلد برین دوست دارم خدااااااااااا خیلی دوست دارم...   ...
10 اسفند 1392

ازصمیم قلب...نبرد رگی تانخواهد خدا

روزها چقدر پرتلاطم اند اینجا روی باغچه ی دلم فرشی ست سپید از خاطرات خاکستری دیروز و آیینه ایست از فرداهای بی پایان آرزوهایم با رفتنت پژمردند وتو من را در بازتاب خاطرات فردا رها کردی مادر.... امروز حس میکنم کوهی عظیم مرا حمایت میکند امروز شانه های نحیفم را وسعتی بی پایان حمایت میکند حمایتی از جنس غیرت وامید حمایتی از جنس مردانگی چیزی که رنگ باخته چیزی که خیلی وقت است از خاطره ها رفته اما من به چشم خود دیدم.وباور دارم که هنوز می شود ساقه ی نیلوفر را در انبوه روزمرگی ها کاشت. ممنونم از تمام مهربانیها از تمام صداقتها از تمام یکرنگیها دراینهمه رنگ بغضی ب...
7 اسفند 1392

دلم گرفته

گلدونه ی نازم الان خوابی و من به اندازه ی تمامممممممممم بیداریات دلم گرفته الهی قربون قدو بالات برم که خانوم شدی که پر از مهرو محبتی اگه ببینی یه جا تنها نشستم میای دستمو میکشی و میگی : مامان پاشو پاشو بیریم ایجاااا خیلی مهربونی مامان خیلی عاشقتم دخترم واقعا دختر یه نعمته یه برکته یه دنیا عشقه خدایا ازت ممنونم که بهم یه دختر پاک ومعصوم دادی به قول خودش : پاتی هروقت دلم از روزمرگیها میگیره پناه میبرم به بغل کوچیک وگرم تو توکه نفسمی عزیزم دوست دارم قند عسلم ...
28 بهمن 1392

...

  نعمت بزرگ خدا دوست دارم خوبه که تو دایی داری عزیزم. خاله داری گلم... شاید اگه منم اینا رو داشتم توی لحظه های سخت نبودن مامان فرشته یه مرهمی روی زخمم بودن قدرشونو بدون... خیلی زیاد... اگه یه روز ی من نباشم اونا نمیزارن تنهایی دلت بگیره بوس برای قلب نازنینت عزیزم   ...
26 بهمن 1392

راهپیمایی 22 بهمن

گلدونه ی من  امسال بهترین راهپیمایی عمرمو رفتم با تو وبابا حجت ومامانی و بابا جون انقدر لذت بردم که حد نداشت تو هم کلییییییییییییی ذوق زده بودی با همه ی نی نیا ارتباط برقرار میکردی و کلی شکلات گرفتی دخترم واقعا تو یه نعمت بزرگی وقتی دارم لحظه لحظه بزرگ شدن وخانوم شدنتو میبینم حس زندگی توی وجودم دوچندان میشه مهربون و نازی وقتی من خواب باشم میای صدام میزنی میگی مامان مامان پاشو غذا من کلی کیف میکنم مامان غذا بیار جمله ی قشنگی بود که باشنیدنش جیغ کشیدم دختر نازنینم یه روزی بزرگ میشی وحرفای منو و شیرین کاریهاتو میخونی شاید من.... میخوام خانوم باشی درست مثه مامان فرشته ی ...
26 بهمن 1392